نمیدونم چرا مردم فکر میکنن همیشه تسلیم شدم چیز بدیه.

تسلیم شدن گاهی وقتا میتونه به حفاظت از خودت و زندگیت کمک کنه.

مثلا من واقعا جذب کامی شدم. بهش پیام دادم محل نداد. خب منطقی و بهترین راه اینجا تسلیم شدنه. من دوستش دارم و به عنوان یه مشاور قبولش دارم و احتمالا تا چند مدت دیگه هم قراره با هم گپ بزنیم. ولی از نظر اینکه بخوام توجه شو جلب کنم تسلیم شدم. آره هم ازش بدم میاد هم دوستش دارم و یه ادم سالم باید اینا رو از نظر روانی بتونه به هم ربط بده‌.

والا

بچه ها جدی گفتما.

یا مثلا من یه عشق داشتم و خودم رو توش غرق کرده بودم. همه مون تجربه های وحشتناک شکست از ادمای مزخرف تو زندگی مون رو داریم. خب ولی نمیشه گفت اون کاملا مزخرف بود. همچی باید در حد تعادل نگه داشته بشه و شاید یروزی شااید بشه گفت که اوکی تو یه آشغال تو رابطه بودی و یه معلم نمونه.

کسی که همه تلاششو کرد که بچه ها رو به مسیر درست هدایت کنه. وقتی یادم میاد که سوال های سخت از ما میپرسید و ما از ترس اشتباه گفتن حرف نمیزدیم بهمون میگفت که نترسید! اشتباه جواب بدید. از شکست نترسید. از اشتباه کردن نترسید. از نه گفتن نترسید. بار ها یه مهارت رو تمرین کنید تا ملکه ذهن تون بشه. و خب تو اون سن ادم نمیفهمه اصولا چیکار میکنه واکنش های من بر اساس بالا پایین رفتن های هورمونی بعد از مرگ پدرم بود که تمرکز رو برای من خیلی مشکل کرده بود. و تمرین حل مسئله های مزخرف و حوصله سربر اصلا هدف من نبود. ولی اون به هیچکس نمیگفت که بعد ازین نیا سر کلاسم چون مثلا نمره ت پایینه بجز یه بار که گفت بچه ها اگه میخواید امسال تو ازمون قبول بشید دستا بالا. اونایی که دستاشون پایین بود نیان دیگه. و البته شوخی بود. و نه اونقدر که ما بترسیم و فقط به ما نگاه میکرد وقتایی که واقعا مسخره بازی در میاوردیم و درس نمیخوندیم. من مدت ها بود که اشک نریخته بودم ولی خداشاهده همزمان با نوشتن این متن گریه کردم کلی.

بچه ها میدونید زندگی چیز عجیب و مسخره ایه شاید یه جاهایی چیزایی به سرت میاد که خیلی وحشتناکه و پیش خودت میگی چرا مثلا این حال و هوا این اتفاق این شرایط باید حق من باشه؟

من دوم دبیرستان بودم حدودا. بهترین مدرسه سمپاد شهر قبول شده بودم و شب و روز داشتم تمرین درس خوندندمیکردم که بتونم خودمو با اون شرایط مدرسه تطبیق بدم. میدونید اون اتفاق مردن پدرم مثل چی بود؟ مثل اینکه تو با آخرین توانت داری یه گاری سنگین رو با دندون میکشی که یدفه بهت یه تیر هم شلیک میشه تو پهلوت. دیگه هر کاری میکنی نمیتونی ت بخوری و انگار فلج شدی.

مردن پدرم تو اون شرایط دقیقا همین حال و هوا رو داشت. و من یه دختر بچه درونگرا بودم که کلی کار سرش ریخته و نیاز به کلی تایم تنها بودن داره تا آرامش رو بعد از اون مرایمات نزخرفی که ما ایرانی ها عادت داریم ترتیب بدیم برا مرده هامون و توش باید مث سگ گریه کنی و خودتو بزنی که بقیه بگن وای خدا آخی چقدر حالش بده خدا بهتون صبر بده! 

من نیاز به تنهایی مطلق داشتم و حدس بزنین چی شد؟

کل خونواده مامانم ریختن خودنه مون بعد از مراسم که میخوایم بخوابیم‌. فکر کن خاله هام از تهرات با دو تا دختر نچسبش که ما سالی یکبار همدیگه رو میدیدیم بزور حالا خودش و سه تا دخترای وحشیش و سگشون رو هم اورده بودن تو اپارتمان که صدای همسایه ها درومد به واقع.

دیگه خودتون فکرشو بکنین ادم چه زجری میکشه. حالا اون وسط ادم میخواد تو دهن همشون بزنه ولی ازونجایی که همه خاله های گرامی ما هم ازمون طلبکار بودن جرات حرف زدن نداشتیم‌. اخر من به یکیشون گفتم که این مسخره ها واقعا فکر میکنن به ما کمک میکنن با کارهاشون؟ 

 

و اینکه فکر کنین اون دوران سخت ترین دوران زندگی من بود خیلی وحشتناک بود تا مدترها کابوس مردن مامان و بابام رو میدیدم.

هییی

 

دیگه خلاصه واقعا خوابم میاد شبتون هم بخیر


مشخصات

آخرین جستجو ها